زهره نبی زاده

خاطرات

نوزاد

داستان دنیا آمدن من 

همه شروعها با خودشان داستانی به اندازه یک رمان دارند، که تمام یا رها می شوند. اگر رها کنیم بعد از مدتی افسوس می خوریم چرا از ادامه راه خسته شدیم و چرا شجاعت و جسارت طی کردن مسیر را نداشتیم. کمی با خودمان مهربان باشیم. خودمان را ببخشیم و دوباره سعی کنیم. زمانی که شجاعانه مسیر را ادامه می دهیم و جسورانه به آن می رسیم به خودمان افتخار کنیم. از خودمان تشکر کنیم و خودمان را دوست داشته باشیم.

ما باید با فرهنگ سپاسگزاری چه از خدای بزرگ چه از خودمان چه از دیگران چه از جهان اطراف، انس بگیریم.

پس همین داستان رسیدن یا نرسیدن شروعها، بعد از مدتی خاطراتی تلخ و شیرین می سازد.

زندگی من هم پر از داستانهای رسیدن و نرسیدن  است. که بیشتر دوست دارم در مورد قسمت دوست داشتنی رسیدنش بگویم. البته خود نرسیدن هم جزء مسیر زندگی من است که به من یاد می دهد مسیر درست چیست.

زندگی من درست مثل سیاره زهره است، همیشه در چرخش و گردشم. همیشه پر از نورهای جورواجور و گرما هستم. گرمی که حیاتم را تضمین می کند.

نامم را به خاطر اینکه هم اسم سیاره زهره است دوست دارم. بعد از ماه در آسمان، از زمین پرنورترین سیاره ای است که با چشم براحتی دیده می شود.من و سیاره زهره، دو همنام خوشبختیم.

کودکی من پر از فراز و نشیب، پر از کنجکاوی، پر از نفر، پر از عشق است و تجربه های رنگارنگ است.

در یک خانواده شلوغ بیست و دو نفره در نخلستان (بیست هکتاری) در روستای دور افتاده جنوب شرقی ایران، بدون برق در سال 1359دنیا آمدم. چهاردهمین فرزند خانواده بودم. البته اگر از پدرم یک آن می پرسیدی زهره بچه چندم شما است. بدون شک نمی دانست. دو زن و کلی بچه داشت. این حساب کتاب را از دست آدم بدر می کند. سالی حداقل یک بچه آوردن و جمعیت میراث خوار را زیاد کردن هم حکمتهای بسیاری داشت.

زن بابام که بعد از فوت مادرمان  حاج خانم صدایش می کنیم.  وقتی که مادرم شش بچه داشت. هووی (زن دوم شوهر)مادرم شد. آمد. رکورد مادرم را شکست ده تا بچه آورد و مادرم نه بچه داشت. البته از همه بچه های مرده و سقط شده هم فاکتور گرفتم چون آماری ندارم.

من ویکی از خواهرها(صدیقه) یکی از برادرهایم(حسن) باهم شناسنامه گرفتیم. همه متولد یک سال هستیم. فقط ماه های متفاوت طوری که ماه ها را متصدی اداره ثبت انتخاب کرده و من متولد 1/1/1359همین قد رند، هستم. وقتی کمی بزرگتر شدم مطمئن شدم تاریخ تولدم اشتباه است. به مادرم گفتم تاریخ دقیق تولدم کی هست انگار از توی جعبه شانس ذهنش  تاریخ را درآورد گفت 25 فروردین 1359بدون هیچ خاطره خاصی، من بچه هشتمش بودم. خیلی عادی در یک روز دنیا آمدم. اینکه تشریفات خاصی ندارد. به داداش بزرگم محمد، که از مادر من است به خاطر سرباز بودن و عزیز بودن نامه نوشتند و از دنیا آمدن یک خواهر کوچک خوشحالش کنند.و از او می خواهند اسمی برای نوزاد تازه دنیا آمده تعیین کند. آن هم تحت تاثیر آهنگ زهره جان (داریوش رفیعی )که آن زمان تازه بیرون آمده بود و گوش می داده است. نامه می دهد زهره بگذارید. و اسمم شد زهره، و دقیق معلوم نیست این نامه نگاری چند وقت طول کشیده است و من نام دار شدم. نقطه جالبش این بود وقتی سال پیش به برادرم گفتم از سربازی آمدی و منو دیدی چه احساسی داشتی، چطور بود؟اصلا من چه اندازه ای بودم؛ که آمدی؟ گفت 1اردیبهشت 1359من سربازیم تمام شد. آمدم. تو چند ماهه بودی. تازه فهمیدم مادرم هم تاریخ دقیق روز دنیا آمدنم را نداشته است. توقع خاصی هم از بنده خدا نداشتم. بعد از هشت تا ده بچه ای که دنیا آورده؛ کار در روستا و زندگی با هووی، تاریخ تولد من به چه کارش می آمده است. از اون روز دیگر همه خانواده خیالشان راحت شد که من تاریخ دقیق دنیا آمدنم را ندارم. پس تولدی هم لازم نیست و امسال برام تولد نگرفتند. اما من هر روز صبح که از خواب بیدار می شوم روز تولدم هست. سعی می کنم برای خودم جشن بگیرم. و یک روز خوب را سپری کنم.

بچه

خانواده جدید

من یک سال و نیم داشتم. برادر بزرگم مرتضی در سن 17سالگی بر اثر یک اتفاق فوت می کند. مادرم که داغ جوان دیده و تازه از زایمان خواهر کوچکم(زینب) فارغ شده بود. توان بزرگ کردن دو بچه کوچک را نداشت. و خاله من در شهر دور(کرمان) غریب زندگی می کرد؛ تنها بود یعنی بچه های او بزرگ بودند. بچه کم داشت(سه تا پسر) دوتایی(مادرم و خاله ام ) به توافق نانوشته ای می رسند که من تا مدتی پیش خاله ام زندگی کنم. و این شد من با تنها داراییم، قوطی جان (بطری شیر خشکم) می گفتم و چند دست لباس و شناسنامه ای که تاریخ واقعی نداشت. راهی خانه ای در شهر با  خانواده کم جمعیت پنج نفره شدم. 

خانه ای با حیاط محدود پر از گل و گیاه با درختهای انگور، سیب، انار و آلوچه با نمای سفالی که خاطرات بچگی من (تا هشت سالگی )در گوشه گوشه آن حک شد. خاطرات و داستانهای محو که باید خیلی به مغزم فشار بیاورم تا جلو و عقب نشوند و ردیف باشند.

مامان(خاله) خانم بلند بالا با دستان و پاهای کشیده و ظریف صورتی گندمگون مایل به سفید، بینی به قاعده و صورتی نه گرد و نه کشیده چشمانی درشت با مژه های بلند و لبانی باریک. بسیار تمیز و دست پخت زبانزد داشت.  تقریبن همیشه مهمان داشت. به دلیل در شهر بودن از روستا مهمان های آشنا، دور و نزدیک می آمدند. بنده خدا همپای خرید جشن، عروسی، دکتر و درمانشان بود. بیشتر اوقات بلوز و دامن با رنگهای شاد می پوشید.

بابا(دایی حسین زاده) مردی بلندقد چهارشانه کمی فربه با چشمانی درشت، سبزه رو، شوخ طبع و بذله گو، مهمان نواز و سفره دار، تنها خاطره ای که از جلوی چشمانم محو نمی شود صورت خنده روی او است.

سه تا داداش داشتم داداش غلامرضا که رضا صدایش می کردیم. بلندتر از بقیه بود. سبزه رو با صورتی کشیده، چشمان درشت، مژه های بلند، بینی قلمی بلند، لبی پرخنده و شوخ طبع که طنازی در شوخی را از پدر به ارث برده بود.

داداش وسط علیرضا که علی صدایش می کردیم. آرام، خاص، بسیار تمیز، سبزه با چشمانی درشت و صورتی گرد بینی به قاعده و پشت لبی بلند که سبیل خوبی روی ان جا می گیرد.

بالاخره داداش کوچک حمیدرضا که حمید صدایش می کردیم. لاغر و نحیف، سبزه با قدی کوتاهتر از بقیه در سه سالگی عمل قلب باز کرده بود. و مامان خیلی مراقبش بود و دوستش داشت.

و من تازه وارد کوچک، دختر و خواهری که سالها منتظرش بودند. ورودم به خانه ای شهری و خانواده کم جمعیت مبارک باد.

من و ترس بزرگ

ترس و کودک

از چهار سالگی یک ترس با من است ترس از یک آدم، نمی دانم این ترس چگونه در من شکل گرفته ولی برای من  ترسی وحشتناک بود.

آقا داوود(شوهر برادرزاده بابا حسین زاده) مردی با قدی متوسط کمی فربه، سفید بور، چشمانی درشت برآمده، مژه های کوتاه بور، بینی متوسط، سبیلهای بور، کم مو و کچل  خیلی از دیدنش می ترسیدم. بی دلیل نبود از چشمان برآمده اش  وقتی زهرچشم می گرفت خیلی می ترسیدم. تمام تنم به لرزه می افتاد.

کودکی است و شیطنت با کلی بازی گوشی، بزرگترها آن زمان برای کنترل بچه ها از ترساندن آنها استفاده می کردند. من هم خیلی شیطون بودم دقیق آتش سوزاندن هایم یادم هست. مامان خیلی سعی می کرد یک طوری منو کنترل کند. گاهی با مهربانی گاهی با قهر باردیگر با زهرچشم یک بار هم با ترشروی و اخم ولی هرگز از تنبه بدنی استفاده نمی کرد. تاثیر چندانی نداشت، اما تهدید من به آوردن این شخص با زهرچشمهایش، عجیب ترس به دلم می انداخت و مامانم از این نقطه ضعفم به خوبی استفاده می کرد و هر زمان که خرابکاری یا آتشی می سوزاندم و از کنترل خارج می شدم می گفت: “می گویم آقا داوود بیاید.” و من آرام می شدم و ساعتها دست از شیطنت بر می داشتم. این بدترین نوع تنبه من بود.

هر زمان که به عنوان مهمان می آمدند. در اتاقی یا گوشه ای پنهان می شدم و از روبرو شدن با آقا داوود و زهرچشمهایش پرهیز می کردم. آن هم از این نقطه ضعف استفاده می کرد می گفت زهره کجاست؟ آیا جلفی یا شیطنت کرده است. حاضر بودم بمیرم ولی این جملات را نشنوم. یا وقتی خانهِ آنها می رفتیم از کنار مامان تکان نمی خوردم یا جوری می رفتم و با بچه ها بازی می کردم که آقا داوود حواسش به من نبود. 

 در تمام عمرم ان چهره با چشمهای دریده از جلوی چشمانم محو نشد با همان وضوح یادم است. بنده خدا بارها با مهربانی صحبت کرد و می خواست رابطه دوستانه ای داشته باشیم که این ترس از ذهنم محو شود، اما نشد. 

در بزرگسالی که دیگر دلیلی برای ترسم نبود بازم از زهرچشمها و آن چهره  می ترسیدم.  نمی دانم این ترس از چی منشا می شد. صداقت و معصومیت در کودکان آنها را زود باور و پذیرای هر ترسی می کند.  برای همین هرگز کودکی را از چیزی یا کسی نمی ترساندم هرگز از این ضعف برای بچه های خودم استفاده نکردم. به هیچ کس این اجازه را نمی دهم برای علاج شیطنت بچه ها از این حربه استفاده کند.

 ترساندن بچه ها در کودکی از بدترین خاطراتی است که هرگز از ذهن انسان  پاک نمی شود.

 هواپیما

کودک و پرواز 
شما چند خاطره از پرواز در کودکی دارید. چند بار در خواب، خودتان را بر بال پرنده ها دیدید. شما چند بار خواب هواپیما دیدید. آیا شما همیشه آرزوی پرواز داشتید؟ 
من که بچگی خیلی آرزوی پرواز کردن داشتم. با دوستم مهین آشنا شوید دختری تپل با صورتی گرد شاد و بشاش و همیشه درب خانهِ ما پلاس بود و ما دو تایی در حال راضی کردن مامانم برای  با هم بودن و بازی کردن بودیم. مامان بعضی وقتها به من سخت می گرفت چون احساس مسئولیت زیادی می کرد. من بچه مردم بودم.
 یک روز من و مهین توی حیاط خانهِ ما، با کلی اسباب بازی که کنار باغچه حیاط آورده بودیم. خاله بازی می کردیم.
صدای هواپیما توی آسمان پیچید و داشت نزدیک می شد در این زمانها با مهین شروع به پیدا کردن هواپیما توی اسمان می کردیم. و به محض دیدنش آن را به هم نشان می دادیم. و شروع به دست تکان دادن برای خلبان هواپیما می کردیم. تازه با آن سلام و خداحافظی هم می کردیم انگار کنارمان است و ما را می بیند. تا جایی که نقطه کور در آسمان می شد به دست تکان دادن ادامه می دادیم. 
این بار هم مثل دفعات پیش داشتیم دست تکان می دادیم. که من همین طور عقب عقب می رفتم توی چاله کنتور آب که خیلی بزرگ بود افتادم. و سرم شروع به چرخیدن دور چاله کرد. مامان را دیدم به سمتم خیز دو برداشت و فریاد می زد دیگر چیزی نفهمیدم. 
صدای همهمه ای را می شنیدیم و کم کم صدا واضح شد روی پاهای مامان که روی دو زانو نشسته بود و بدنم روی پاهاش بود و سرم را طوری قرار داده بود که بتواند شکستگی را ببیند و خون روی سرم را با محلول ضدعفونی بشورد و باند بپیچد. آخرای کار بود. چشمم به صورت مامان افتاد چشمانش قرمز بود و ناراحت بود. هم دوست داشت نوازشم کند و با من مهربان باشد. هم عصبانی بود که چرا حواسم را جمع نکردم و این بلا را سر خودم آوردم. با چهره ی جدی گفت:” خوبی “گفتم اره
  شروع کرد مگه چشم نداری جلوی پات را ببینی حواست کجاست؟! و خلاصه یک گیری هم به مهین داد امروز بازی تعطیل برو خانه. انگار اون مقصر است. اونم سرش را ناامید  پایین انداخت و رفت.
 شب شد آقا داود و خانواده که از این اتفاق خبر دار شده بودند برای عیادت آمدند دیدنم و بیشتر از اینکه عیادت کند دوباره ترس را در دلم انداخت. من که طبق معمول هزار سوراخ پیدا می کردم و پنهان می شدم. فریاد زد زهره تو دوباره اذیت کردی. بیایم گوشاتو ببرم. 
زهر و درد این ترس از سرشکستگی بیشتر بود بزور سر سفره شام آمدم.  

دوستی

دوست جدید

 من و مهین بعضی اوقات با اجازه ی مامان توی کوچه با هم بازی می کردیم. یک روز در حین بازی  یک کامیون اسباب و وسایل از کنار ما رد شد. و ته کوچه روبروی خانه مهین اینا ایستاد و تعدادی آدم شروع به پایین آوردن وسایل کردند. ما هم کنجکاو به تماشا این اسباب کشی رفتیم. خلاصه همین طور که بازی می کردیم  گوشه چشمی به این اسباب کشی داشتیم. یک خانمی بلند قد، گندمگون با چشمان کشیده زیبا و مانتویی (بیشتر خانم ها چادری بودند) که در اسباب کشی شرکت داشت. نزدیک ما آمد و ما دو تا سلام دادیم اون هم  بعد از سلام، شروع به تعریف کردن از ما کرد چه دخترهای خوب، مودب و گلی، و با مهربانی با ما  صحبت  کرد. بعد از ساعتی اسباب کشی تمام شد و کامیون رفت. ما هم خانه خودمان رفتیم. 

 چند روز بعد که دنبال مهین برای بازی  می رفتم توی کوچه،  خانم مانتوی مهربان را دیدم. من سلام دادم دوباره شروع به تعریف از من کرد چه دختر گلی چه مودب و چه خوب که ما اینجا آمدیم من هم  یک دختر دارم مثل تو خیلی خوشگل هست. گاهی بیا به دخترم سر بزن. گفتم باشد. و دنبال بازی با مهین جونم رفتم. 

چند روز بعد رفتم دنبال مهین برای بازی مهین نبود. در حین برگشت به خانه دوباره خانم همسایه را دیدم. بعد از سلامم 

گفت: دختر قشنگم اسمت چیه؟

 گفتم : زهره 

گفت: زهره جون بیا خانه ما با دخترم بازی کن.(طی این چند باری که این خانم رو دیدم این سوال پس ذهنم بود چرا دخترش توی کوچه نمی آید تا با ما بازی کند.) 

من هم خیلی راحت و اصلن یادم نبود که باید از مامان اجازه بگیرم. رفتم. 

یک خانه تمیز شیک، مبله، پرده گیپور کشیده، خیلی برام جذاب بود تا حالا مبل و صندلی توی خانه و این طوری ندیده بودم. توی راهرویی که به حال و پذیرایی می رسید چند تا تابلوی زیبا نقاشی بود و همین طور که محو نگاه کردن آنها بودم.

 گفت: اینها رو دخترم کشیده، خیلی خوب نقاشی می کند. 

من همین طور متحیر آنها را نگاه می کردم. چون نقاشی کشیدن من در حد یک چهارگوش برای یک خانه و یک سه گوش هم برای سقفش بود و یک بعلاوه توی چهار گوش به عنوان پنجره بود. و برای یک آدم یک خط بعنوان تنش و دو تا خط معرب بغلش بالا به عنوان دست و دو تا خط معرب کنارش پایین به عنوان پا و یک گردی روی خط اصلی بعنوان سرش و دو تا نقطه توی دایره  بعنوان چشم و بین آنها یک خط به عنوان بینی وزیرش خطی خندان هم به عنوان دهان و گاهی دو تا خط به عنوان ابرو روی چشمها می گذاشتم و گاهی هم نه. اما اینجا نقاشی از کوه و سبزه و درخت  و خانه ها با نمای زیبا و آدمهای واقعی تر و رنگ شده ی زیبا می دیدم برای کسی که هم سن من باشد خارق العاده بود. 

 محو نقاشیها بودم. خانم صدا زد، دخترم بیا یک دوست برات آوردم.  دخترش از داخل یک اتاق بیرون آمد چیزی رو که می دیدم باور نمی کردم یک دختر خوشگل بلند قد، سفید پوست،چشمانش مثل مادرش کشیده، لبانی باریک قرمز رنگ، کمی از من بزرگتر روی ویلچر بود. اولش یکم به شرایطش با تعجب نگاه کردم.

با حالاتی شرمگین اما مهربان گفت: سلام  اسمت چیه ؟

 بعد از چند دقیقه سکوت و جمع و جور کردن خودم و کنجکاویهایم گفتم: زهره اسم تو چیه؟

 گفت: پریسا. اسمش به نظرم خیلی زیبا آمد تا حالا نشنیده بودم.

 گفت: می خواهی نقاشی های بیشتری که کشیدم را  نشانت بدهم.

با علامت سر تایید کردم اون هم من را به اتاقش راهنمایی کرد. و چرخ های ویلچرش را چرخاند و دور زد با هم به اتاقش رفتیم و محو اتاق، وسایل، اسباب بازیها و نقاشیهای او شدن همان، و غافل شدن از مامان و به خانه برگشتن همان، نمی دانم چند ساعت آنجا بودم. ولی وقتی توی کوچه آمدم  مامان را پریشان، رنگ پریده  و وحشت زده دیدم.  کل کوچه را بسیج کرده بود و دنبال من می گشتند.  

 تا مرا دید هراسان به  سمتم دوید وبا تمام نیروی تحلیل رفته اش به خاطر نگرانی،  دو تا بازوم را محکم فشار و تکان می داد تا حالا کجا بودی؟ نصف عمر شدم بچه، تو چقد بی حواسی مگه قرار نبود بیایی پیش مهین؟ کجا رفتی ؟

  با ترس و شوک گفتم “خوووووونه همسایه جدید روبروی خانه مهین اینا.”

 چرا از من اجازه نگرفتی؟چرا به من نگفتی؟ کل محله را دنبالت گشتیم،  دیگه حق نداری برای بازی توی کوچه بیایی! اگر مهین می خواهد  با تو بازی کند  او خانه  ما بیاد. و دستم را محکم کشید و با شتاب به سمت خانه حرکت کردیم. 

 تا مدتها توی کوچه نرفتم. و فقط این مهین بود که خانه ما می آمد، و ما چند ساعتی با هم بازی می کردیم. چند باری مهین گفت خانم همسایه خبر تو را از من پرسیده است.

 خیلی دلم می خواست با پریسا بیشتر دوست می شدم و به دیدنش می رفتم. اما آن اشتباه من این مجازات را برایم داشت. من خودم را  بابت این اتفاق خیلی سرزنش می کردم و افسوس می خوردم. و از کارم نادم بودم.  بعد از مدت زیادی  مهین برام خبر آورد همسایه جدید که دیگر قدیمی شده بودند از محل ما اسباب کشی کردند و رفتند. 

 

اولین روز مدرسه

مدرسه

روزهای پایانی شهریور ماه 1366بود. من هفت ساله، و کلاس اولی بودم که باید به مدرسه می رفتم.

_مامان مدرسه  چه جور جایه؟

_مدرسه جایی که تو، خواندن و نوشتن یاد می گیری و می تونی تابلوها را بخوانی.(این کلیشه ای ترین جوابی بود که هر پدر یا مادری به فرزندش می داد. )

من هیچ درکی از این پاسخ نداشتم یعنی بیشتر سوالم این بود که خود مدرسه چه جور جایی هست؟ چی دارد؟ چه کسانی آنجا هستند؟ من چکاری قرار است بکنم؟ ذهن من تشنه ی شنیدن این اطلاعات بود دوست داشتم بدانم بزرگ یا کوچک است! چند تا بچه دیگر آنجا هستند؟ از کجا می آیند؟ ساختمانش چه شکلی است؟ چرا هیچ کس همراه من نباید باشد؟

 البته داداشهایم را می دیدم که بدون هیچ ترسی خودشان مدرسه میروند و می آیند. به خاطر همین ترسی از مدرسه رفتن نداشتم.  من جواب این کنجکاوی هایم را می خواستم بدانم.

من، مامان و بابا چند روز بعد  با کلی ذوق بازار رفتیم که برای من روپوش مدرسه بخرند. چند جایی رفتیم هم مامان هم بابا، آدمهای خوش سلیقه ای  بودند و چندین دست لباس پوشیدم تا همگی به توافق، یک دست روپوش سرمه ای سیر شماره 2 با مقنعه سفید برای من خریدند.

من چه ذوقی داشتم! نمی دانم چند نفر کنار روپوش مدرسه شان شب تا صبح بیدار بودند ولی من تا دم دمای صبح آنها را نگاه می کردم و از ذوق خوابم نمی برد مگر چند ساعتی، روز و شب بعد هم همین طور گذشت. سه روز بعد صبح زود از خواب بیدار شدم  قرار بود مدرسه بروم. دست و صورتم را شستم   صبحانه نخورده از ذوق مانتو و شلوار با مقنعه را پوشیدم و همراه بابا به سمت مدرسه راه افتادیم. مامان کلی سفارش کرد که هر چی خانم معلم گفت گوش می کنی توی کیفم نون پنیر گردو ساندویچی گذاشت با بیسکویتی که دوست داشتم. و یک دفتر و بسته ی مداد رنگی و دفتر نقاشی، کیفم سبک بود. با دعای مادر و همراهی پدر راهی مدرسه شدم.

بابا من را درب مدرسه رساند و راه را نشانم داد دور نبود یک خیابان فاصله بود ولی برای من دور به نظر می رسید. آن زمان خبری از جشن روز اول مدرسه با حضور مادر پدرها نبود فقط می توانستند تا درب مدرسه بچه ها را همراهی کنند.

 من وارد مدرسه شدم حیاط خیلی بزرگ، بزرگتر از تصورم بود خیلی بزرگ و طولانی، آسفالت شده و خط کشی شده برای زمین بازی، و دور تا دور آنجا درخت و باغچه بود. ساختمان هم در انتها ترین قسمت حیاط به صورت دو طبقه بزرگ، با کلاسهای زیاد بود. و دو طرف ساختمان باغچه ها امتداد داشتند. و در سمت چپ ساختمان با فاصله، تقریبن نزدیک درب ورودی سرویس بهداشتی بود.

 یکی از معلمها که بعدن فهمیدم ناظم است وسط حیاط ایستاده بود و هر بچه ای را که می دید او را به سمت ایوان صبحگاهی و صف بستن هدایت می کرد به ما یاد می داد که کجا بایستیم. او من را به صف کلاس اولی ها راهنمایی کرد. خیلی شلوغ بود شاید بالای 200بچه توی مدرسه بودند.

من با کنجکاوی تمام به همه ی قسمتها با دقت نگاه می کردم جای عجیبی برای من بود. چند تایی از بچه های کلاس اولی گریه می کردند و مدیر و معلمها سعی در ساکت و آرام کردن آنها داشتند. من دلیل گریه ی آنها را نمی فهمیدم از یکی پرسیدم

_چرا گریه می کنی؟

_ من می ترسم، مامانم را می خوام.

_خب ظهر مامانت رو می بینی این که ترس نداره

_ نه الان می خوامش.

دیگه بحثی نکردم و رفتم توی صف ایستادم تا مدیر مدرسه چند دقیقه ای حرف زد. بعد از چند دقیقه ما را به سمت کلاسها هدایت کردند. و من توی اولین کلاسی که برای ما اولی ها بود رفتم. سه تا کلاس برای اولی ها بود. روی نیمکت اول نشستم. بعد خانم معلم من را جابه جا کرد و روی نیمکت دوم نشاند. و همه چیز برایم جدید و تازه بود یک دفعه با جای جدید دوستان جدید و معلم های غریبه آشنا می شدم برایم عجیب می نمود. من نه ناراحتی نه شادی به خصوصی را حس نمی کردم اما از داشتن لباس و کفش و کیف نو کلی کیف می کردم. بعد از ساعت اول که خانم معلم اسم تک تک ما را پرسید و نوشت زنگ دوم به ترتیب کتابهایمان را داد. و من چون قدم کوتاه بود و سرشار از کنجکاوی بودم هی از جام بلند می شدم و به اطرافم نگاه می کردم. دلم می خواست همه چیز را ببینم. و اصلا متوجه عصبانیت معلمم از بی نظمی که  توسط من رخ می داد؛ نبودم. معلم چند بار به من تذکر داد که سر جایت بنشین. زنگ خانه خورد. کیفم خیلی سنگین شده بود  حملش برایم سخت بود. دم درب مدرسه وقتی مامان را دیدم که دنبالم آمده بود خیلی خوشحال شدم. و به من در حمل کیف سنگین کمک کرد.

_ مدرسه چطور بود؟

من هاج و واج نگاهش کردم جوابی نداشتم بدهم. همه چیز عجیب بود و برای من که سرشار از کنجکاوی بودم جذاب بود.

_ خوب بود مامان مدرسه چقدر بزرگه چه همه بچه این جاست من توی یک کلاس با کلی دوست هستم یعنی خانم معلم گفت باید با هم دوست باشیم.

مامان لبخندی زد 

_آره باید با همه دوست باشی و به همه کمک کنی.  

به خانه که رسیدم با کمک مامان و داداش حمید کتابهایم را جلد کردیم. و من بارها و بارها از ذوق آنها را ورق زدم و از بوی نویی آنها لذت بردم.

 

اولین املاء

املاء

کلاس اول شاگرد ممتاز نبودم در حد متوسط خوب بودم املای کلمات را به خوبی نمی توانستم درک کنم و بنویسم. واقعن برای یک بچه هفت ساله، 35سال پیش سیستم آموزشی، بشدت ناامید کنند بود. من خواندن و نوشتن را نمی توانستم با آواها تطبیق بدهم. (گوشهایم شنوایی قوی نداشت و چیزی که معلم می گفت را درست نمی شنیدم. سه سال بعد فهمیدم به خاطر سرماخوردگی و عفونت لوزه سوم، پرده های گوشم همیشه عفونت داشته است و جرمهای داخل گوشم بخوبی تخلیه نمی شدند و باید هر چند ماه، یک بار شستشوی گوش می دادم. بعد از عمل لوزه  خیلی خوب شدم.) و وقتی از مدرسه می آمدم مامان با کلی ذوق می آمد سر کیفم تا نمرات درخشانم را ببیند در حد 15 و 16 می گرفتم و این نا امیدی مامان از درسخوان بودنم بیشتر عذابم می داد. ولی سعی می کرد به روی خودش نیاورد.

 از رفتار معلم کلاس اول در یک روز پاییزی پرده برداری می کنم که هرگز فراموش نکردم و نمی کنم. ساعت زنگ املاء شد اولین املاء، معلم ما را با فاصله روی نیمکتها نشاند و بچه های اضافه را روی زمین. من رو روی زمین جلوی کلاس فضای خالی نشانده بود. (البته من به خاطر اینکه روی زمین نشستم شاکی بودم چون لباسهای نوام کثیف می شد و دوست داشتم روی نیمکت بنشینم اما از قصد این کار را کرد.) و خودش هم ته کلاس ایستاد تا به همه ی کلاس احاطه داشته باشد.

شروع به املاء گفتن کرد من  جا می ماندم چون اصلن نمی شنیدم چه می گوید و از سر جایم بلند می شدم و تکرار جملات را می پرسیدم چند بار چیزی نگفت و تکرار کرد اما خسته شد، به من نهیب زد دیگه حق نداری سوال بپرسی. من که کلافه شده بودم  از بغل دستیم می پرسیدم. تا معلم متوجه شد دارم با بغل دستیم حرف می زنم لنگ کفشش را درآورد و به سمتم پرتاب کرد. من هم از این که لنگ کفش خورده بود کلی ناراحت بودم اما قدرت گفتن کلامی را نداشتم پس ساکت شدم و به املاء پر غلط ادامه دادم. و عصبانیت معلم را در چشمانش می دیدم. از آن روز به بعد، عنوان بچه شلوغ و خرابکار کلاس را گرفتم در حالی که  واقعن این طور نبودم و از روی عمد نبود. و همین برچسب باعث شد که به من جور دیگری نگاه شود. گفت فردا مادرت را باید مدرسه بیاوری؛ و مامان آمد در مورد تقلب کردن من گفته بودند اما من اصلن نمی دانستم تقلب چیست

رفتار نادرست معلم کلاس اول شوقم را کور کرده بود. اما بازم مدرسه را دوست  داشتم. و از فضای با بچه ها بودن لذت می بردم 

داستان خوراکی

مدرسه و خوراکی هایش

از معایب اینکه اسمت بد در برود این است که هر اتفاق بدی رخ دهد تو در تیر رس اتهام قرار می گیری و راه فرار نداری و این با تو می ماند. و برخی می توانند از این موضوع سوء استفاده کنند. با یکی از بچه ها کلاس بنام سحر دوست شدم  زنگ تفریح ها توی حیاط با سحر بازی می کردیم. سحر شاگرد زرنگ کلاس هم بود. یک روز در حین بازی گرسنه شدیم خوراکیهایمان را آوردیم که بخوریم. از آنجا که من، مامانی خوش سلیقه و عالی داشتم همیشه تغذیه پر و پیمانی برای من می گذاشت.

سحر تا چشمش به خوراکیهای من افتاد گفت: بیا با هم معامله کنیم

 از آنجا که من بچه ی خوش اشتهای هم بودم گفتم: نه هر کسی خوراکی خودش را بخورد.

 من گوشه ای دیگر از حیاط رفتم  و شروع به خوردن خوراکیهایم کردم تا اینکه کنارم آمد

_ حالا که به من خوراکیهایت را نمی دهی به معلم می گویم که تو من را زدی.

 _من که تو را نزدم برو بگو

رفت و با معلم برگشت.

 معلم گفت: زهره چرا سحر را زدی؟

 _ من او را نزدم دروغ می گوید. خوراکیهایم را می خواست ندادم گریه کرد حالا می گوید من او را زدم.

معلم گفت: او شاگرد درس خوان کلاس هسته دروغ نمی گوید تو باید تنبیه بشی.

 از این که معلم حرفم را نپذیرفت ناراحت شدم و کاری نمی توانستم بکنم

او گفت: زهره از او معذرت خواهی کن.

_معذرت می خواهم

_ باید مقداری از خوراکیهایت را به من بدهی تا ببخشم.

رو به معلم گفتم : دوست ندارم  خوراکیهایم را به او بدهم.

 _ یکمی بده و همدیگر را ببوسید

 من احساس بدی داشتم از این که این طور در حقم بی انصافی شده بود. چاره دیگری نداشتم و در حالی که با او آشتی کردم قهر قهر بودم و دیگر با او حرف نزدم.

زنجیر طلا

دزدی

روزها توی مدرسه می گذشت و من دوست صمیمی نداشتم و بیشتر تنها بودم خیلی شاد بودم اصلن با تنهایی کیف می کردم. بعضی وقتها هم دوست داشتم که دوست صمیمی داشته باشم بیشتر با بچه های کلاس دومی دوست می شدم آنها زنگ تفریح درب کلاس دنبالم می آمدند و توی حیاط با هم بازی می کردیم. خلاصه همه چیز امن و امان بود تا دوباره طوفانی توی مدرسه رخ داد. یکی از بچه های کلاس پلاک و زنجیر طلای مادرش را توی کیفش گذاشته بود و مدرسه آورده بود. و می گفت اینجا گم کرده است. گریه می کرد و به معلم گفت که مادرش او را بابت این کار کتک خواهد زد معلم تمام کلاس را گشت و ندید بعد با دختر رفتند توی حیاط مدرسه گشتند؛ ندیدند. توی کلاس کیف تمام بچه ها رو گشتند و ندیدند دیگه کار به جایی رسید که مدیر و معاونین هم دنبال زنجیر و پلاک می گشتند. شروع به سیم جیم بچه ها کردند که بدانند کسی از بچه ها دیده یا ندیده است این هم جواب نداد و دختر همین طور گریه می کرد و از ترسش برای خانه رفتن می گفت. شروع به تهمت زدن به بچه ها کرد که از توی کیفش  دزدیدند. و با اینکه کیفها  را بازرسی کرده بودند بازم گفتند شاید کسی جایی از مدرسه قایم کرده که از دید بقیه پنهان مانده است. البته که من در صف اول اتهام بودم دقیق یادم هست، این بار خانم مدیر من را کناری کشاند و گفت زهره تو برنداشتی، دوست داشتی بازی کنی جایی انداختی. گفتم نه، ولی اون دست بردار نبود گفت دیدن که تو برداشتی (این را از روی عمد گفت تا من اگر برداشتم تحویل دهم) ولی وقتی برنداشته بودم چطور می توانستم اعتراف کنم که بر داشته ام. کی؟ کجا دیده؟ بیاید بگوید بعدم زدم زیر گریه ولی دست بردار نبود من رو برد توی ترسناکترین اتاق مدرسه، انباری، در انباری را باز کرد تاریک تاریک بود حتی یک روزنه کوچک هم درونش نبود گفت اگه نگویی این جا تو را  زندانی می کنیم من هم از ترس و وحشت فقط گریه می کردم و منکر می شدم. گفت خیلی خوب اگر تا فردا نگویی کجا گذاشتی باید مادرت را مدرسه آوری آن زمان تلفن در دسترس نبود تا به خانواده خبر دهند باید خودت مادر یا پدرت را خبر می کردی و این از وحشتناکترین اتفاقات بود که مادر یا پدری به مدرسه خوانده می شد خلاصه من شب خواب نرفتم اما جرات هم نکردم به مامان بگویم این اتفاق افتاده است. روز بعد شد با ترس و لرز نا محدود رفتم مدرسه نمی دانستم چکار کنم بعد از زنگ صبحگاهی ناظم گفت برو دفتر مدیر کارت دارد. داشتم جون می دادم و گریه می کردم توی دفتر مدرسه، مدیر روی صندلی پشت میزش نشسته بود. مادر دختر و دختر هم  بودند مادر دختر آمد بغلم کرد تا آرام شدم و گفت دخترم را ببخش که به تو تهمت زده است من دیدم دخترم طلاها را گذاشته توی کیفش یواشکی آنها را برداشتم تا تنبیه شود. نمی دانستم مدرسه را به هم می ریزد. و به تو تهمت می زنند و مدیر مدرسه انگار که هیچ اتفاقی رخ نداده است و ان همه ترس را توی دلم کاشته بود گفت زهره دوستت را ببخش و همدیگر را بغل کنید به مدیر گفتم دیگه دوست ندارم توی این کلاس بروم گفت باشد و به ناظم گفت ببرش سر کلاس دیگر. از همه بیشتر از مدیر متنفر شدم. با خونسردی به روی خودش نیاورد.

 

من و برادرم حمید

عکس بچه ها

شما با برادرتان در کودکی چگونه رابطه ای داشته اید؟ ما هم مثل همه بعضی وقتها از دست هم خیلی حرص می خوردیم و همیشه مقصر یک او بود نه من؛ البته که با وجود من و توجه ای که از سمت مامان و بابا به من می شد حق داشت ولی با این حال راضی بود. فقط از این قسمتش ناراحت بود که بعضی وقتها گیر می دادم که من را با خودش بیرون ببرد و با من بازی کند. اصلن غرورش اجازه نمی داد که من با او و دوستانش توی پارک با هم بازی کنیم، من را یک دختر لوس و کنه مزاحم می دید.

یک روز با دوستش افشین قرار گذاشته بودند با دوچرخه پارک بروند. تا فهمیدم به مامان گیر دادم من می خواهم همراه حمید پارک بروم، مامان گفت حمیدجان زهره رو همراه خودت پارک ببر. حمید چنان دندان قروچی رفت و به من اخم کرد. ولی من عین خیالم نبود فقط دوست داشتم پارک بروم و با وسایل بازی کنم.

افشین آمد دم در داشت می گفت بزار زهره رو دک کنم با هم برویم من اهمیتی نمی دادم به مامان گفتم حمید می خواهد من را دک کند. الان به افشین گفت خودم شنیدم، مامان تشر زد گفت خوب چطور می شود زهره را  با خودتان ببرید پارک بازی کند دید هیچ راهی ندارد پذیرفت.

مامان به او پول داد که وقت برگشت از میوه فروشی میوه بخرد. با کلی حرص من را سوار دوچرخه کرد و به افشین چشمکی زد که  با ما نیاید. 

رفتیم توی راه خیلی  غر زد؛ چرا همیشه مثل یک دم می خواهی همراه من باشی تو دختری باید با دخترها بازی کنی نه همراه ما پسرا  بازی بیایی گفتم خب افشین پسر همسایه است غریبه که نیست مامان می داند. گفت مثل کنه می مانی و همیشه زبانت هم دراز است. خب تقصیر من است که خواهر ندارم  با هم پارک بریم و بازی کنیم.   آخر سر گفت من با افشین کار داریم دوست ندارم تو همراه ما باشی  اگر به مامان بگوی کتکت می زنم. وای به حالت

و جلوی میوه فروشی ایستاد رفت هندوانه ای خرید آمد یک ویشگون ریز هم روی بازوم گرفت و تهدید کرد اگه بازم اصرار کنم حتمن برخورد شدیدتری می کند. و توی راه از من خواست دیگر همراه من نیایی و دیگر یادم نمی آید که رفته باشم

 وقتی برگشتیم من را پیاده کرد و هندوانه را داد دستم و گفت به مامان چیزی نمی گوی مامان گفت چی شد زود برگشتی با ناراحتی گفتم دیگه خسته شدم. رفتم و توی اتاق خوابیدم .

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

2 پاسخ

  1. درود به شما عمه عزیز.خیلی لذت بردم از خوندن خاطرات تون .چقدر ساده خاکی وعمیق با مخاطب ارتباط برقرار میکنه .من عمو وعمه.خاله .دایی زیاد دارم که روی هم به ۳۰نفر میرسند.ولی فقط یکی هست که اگه از خوبی هاش .انصاف .انسانیت.معرفت.مهربانیش یک کتاب بنویسم بازم کمه.اونم فقط عمه جان ذهره هست.عمه جان امیدوارم تو همه مراحل زندگی موفق باشی.

    1. درود و سپاس به شما برادرزاده ی عزیزم من به بودن در کنار شما عزیزان و این خانواده خوب و مهربان که همیشه به من لطف دارید افتخار می کنم و با افتخار خاطراتم را می نویسم تا خوانندگان بدانند من چه خانواده ی با ارزشی را در کنارم دارم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *