زهره نبی زاده

اکسیری می خواهم که ذهن را مثبت کند

عکس بچه ها

امروز ۱۵ اسفند ماه ۱۴۰۲ ساعت ۲۲:۳۶ است

روز زنده است من زنده هستم و زندگی می کنم. این یادداشت روزانه را می نویسم تا حالم خوب شود این نوشتن حال من را قطعن خوب می کند. 

این روزها در مسیری گام برمی دارم که هرگز دوست نداشتم رخ دهد و از آنجایی که از هر چیز بیزار باشی، سرت می آید سرم آمده است. 

این قانون کارما چیزی نیست که بشود ازش فرار کرد. پس می پذیرمش چوب دو سر طلاست. یعنی به همان نسبت  هم نتایج افکار خوبم را هم برمی گرداند. 

این قانون به افکار تو رحم نمی کند آن چیزی که در ذهنت می گذرد دامن گیرت می شود. آه از این ذهن منفی نگر لامسب. 

کاش اکسیری پیدا می شد که بتوانیم این افکار را به افکار درست فقط درست تبدیل کند. 

با خودم عهد بستم در این یادداشت های از دیگران بیشتر از خودم حرف بزنم تا گذری از درون به بیرون داشته باشم، نه از بیرون به درون. چون سفر بیرون به درونم خیلی طولانی شده است. 

امروز دلم می خواست در رختخواب جولان بدهم و احساس تملکم را بهش بیشتر بفهمانم. من که همیشه زودتر از دیگران رختخوابم را جمع می کردم.  پسرم بیدار شد و رفت دخترم بیدار شد و رفت همسرم بیدار شد و رفت. بعد از کلنجار رفتن با خودم از رختخواب جدا شدم. شروع روزم، اول صفحات صبحگاهی بعد هم کدنویسی قالبی که دارم طراحی می کنم خیلی عالی دارم HTML و CSS را می فهمم و برنامه عالی جلو می رود.

نهار پیتزا درست کردم . بعد هم چرت نیم روزی که دوساعتی طول کشید دوباره برنامه طراحی قالب را کار کردم و فایل های آموزشی کار کردم. 

امیر رضا

مهمان از راه رسید خواهر زاده ام الهه خانم و دو تا بچه شیطتون پسر 6 ساله امیر رضا و دختر11 ماه  هانا آمدند همسایه ی ما هستند و هر چند روز، چند ساعتی به ما سر می زنن و دیداری تازه می کنند. 

بچه ها شیرین هستند. هر چقد کوچکتر جذاب تر و شیرین تر. پسرش امیر رضا بیش فعاله و به شدت مهربان، همین طور که از چشمانش شرارت می بارد به دنبال شلوغی و نا آرامی است معصومیت در آنها موج می زند. چیزی در وجودم هست که احساسات و حرف بچه ها را نشنیده درک می کنم و با قلب انها کاملن هم صدا است.

به محض رسیدن گفت: خاله شربت می خواهم. با اینکه دردی موهوم در بدنم بود دردی ناشی از سندروم قاعدگی، شربت را برایش درست کردم چون وقتی به چیزی گیر می دهد امانت را می برد تا به خواسته اش برسد انگار سوزنش گیر کرده مدام می گوید خاله شربت می خواهم خاله شربت می خواهم. 

شربت را درست کردم . می خورد. و با هیجان و چشمانی ورآمده و وحشت زده شروع به حرف زدن می کند. سعی می کند نگاهش را از من بدزدد.

خیالات و توهمات

_ خاله دیشب خواب توالت فرنگی دیدم داشت من را می خورد.

از توالت فرنگی و فلاشتانک می ترسد. نمی دانم واقعن خواب دیده یا خیالات و توهماتش است.  

 خانه ی ما که می آید حتمن دستشویی می رود و فلاشتانک را می کشد تا مطمئن شود چیزی در ان نیست. 

وقتی به گذشته ی خودم برمی گردم بچگی، من هم این چنین توهماتی داشتم و از چاه توالت می ترسیدم . انجا برایم ناشناخته بود و این ترس از ناشناخته ها همیشه با ماست. و در هر سنی به طریقی نمود پیدا می کند. 

_ خاله خواب دیدم یک سوسمار اول من را بو کشید و بعد می خواست بخوره با نغمه (دختر عمویش ) زدمیش و اون فرار کرد. 

_ عزیزم اون فقط یک خواب بود و واقعیت نداشت الان ببین کنار من نشستی و داری در موردش حرف می زنی آیا تو مردی؟

مکسی کرد چند دقیقه ای با تامل فکر کرد و حرفهای من را تجزیه تحلیل کرد و در ادامه …

_ من خواب دیدم  که دارم با هیولاها می جنگم.

و این هیجان و بیش فعالی اش را بهتر درک می کنم. 

کسی مداوم در ذهنش با هیولاها زندگی می کند و در جنگ است چطور می خواهد این همه ناهنجاری را مدیریت کند؟

بچه ها که تازه دنیای خیال را درک کرده اند و می خواهند آن را توصیف کنند. ذهن منفی ترین افکار را می سازد. 

دوست دارم به بچه ها بفمانم که می توانند این دنیای خیالات را خیلی بهتر بسازند. اما این ذهن است و بچه ها نمی توانند این مرزها را درک کنند. 

ای کاش بتوانیم از دنیای تصورات و خیالات چیزهای بهتری بسازیم. اکسیری می خواهم که ذهن را مثبت کند

 

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *