زهره نبی زاده

استاد

مجسمه

 استاد

چه زود بیست سال گذشت، این عکسها گذر زمان را نمی فهمند.

خدای من استاد فرزین لبخند شیرینش را پشت چشمان نیلگون پنهان کرد و دستانش را اطراف شانه هایم گره کرد.  تنها باری که مرا به نرمی در آغوشش گرفت.

و گفت: من تمام خودم را در تو جا گذاشتم. امیدوارم قدرش را بدانی و از من بگذری. استادی که این کار را می کند منتظر ظهور دوباره و برتر خودش است.

این سنگ نتراشیده هم از من به تو یادگار، بهترین خاطره ات را رویش حک کن و بیاور من ببینم.

نمی دانم آیا آن چیزی که می خواست، شده ام یا نه ؟

راز این همه دوری را نفهمیدم!

نمی دانم چرا بیست سال سراغش نرفتم چرا فراموشش کردم؟

چون هر لحظه با او زندگی کردم و با خلق هر اثر، چهره متعصبش که پشت لبخند شیرین چشمانش، پنهان شده بود را دوباره می دیدم.

دوست دارم اثری از چهره اش که در ذهنم مانده، خلق کنم.

الهی به امید تو

دوست دارم روی همان سنگ هدیه اش، چهره ی او را حک کنم.

این سنگ سالها منتظر همین ایده بود است.

بسم الله

سنگتراش، بتراش. دستان معجزگر ازشما معجزه می خواهم.

همیشه دوست داشتم با چشمان بسته فقط با حسم مجسمه را خلق کنم این دفعه این کار را می کنم فقط با دستانم و حسی که در رگهایشان جاری است. اثرم را خلق می کنم.

دیدار استاد

گلی _ احمد جان چرا نهارت را نخورده ای!؟ داری چی خلق می کنی؟ که هوش و حواست را برده؟

احمد _ عه کی اومدی؟ نهار! مگر ساعت چند است؟

_ از نیمه شب گذشته

_ واقعن

_ آخراشه فردا روی جزییات کار می کنم و تمامش می کنم.

_ ان شالله

_ می تونم اثرت را بینم؟

_ نه فردا که تمام شد

روز بعد

_ زود بیدار شدی؟

_ نتونستم بیشتر از سه ساعت بخوابم. امروز تمومش می کنم. کسی هست که بیست ساله منتظر دیدنش است.

_ کیه که بیست سال پیش بهت سفارش داده؟!

_ استادم

_ واقعن

_ آهان تموم شد

_ می تونم ببیینمش

_ نه می خواهم  زودتر ببرمش.

_ خب جعبه را کجا گذاشتم؟

_ چند تا جعبه بیرون  توی قفسه ها ست

_ لطفن یه جعبه اندازه ی این مجسمه بیار

_ باشه

_ بفرما ببین این خوبه

_ عالیه ممنون گلی جان

_ خدا حافظ

خیابان چقدر تغییر کرده چه ساختمانهایی ساخته شده خدا کند که خانه را پیدا کنم و همین طور کوچه را، کوچه ی شماره دوازده بود

-آقا ببخشید کوچه ی شماره 12 قدیم  کدام است؟

_ همین بالا دو تا کوچه دیگه، شهید اوینی 12

_ممنون

_ خواهش

ولی داخل کوچه بغیر از آسفالت شدن و نو شدن بعضی از خانه ها، همان استایل را دارد.

خانه هفتم سمت راست خانه ی استاد بود. رنگ کرمی در به قهوه ای تیر بدل شده اما همان در است. آیا استاد زنده است؟! دیگر مقال فکر کردن به این موضوع نیست زنگ در را بزنم. این همان صدای گنجشکک اشی می شی است.

_ کیه؟

_ در را باز کنید؟

_ بله بفرمایید؟

_ من احمد کسرایی هستم

_ بالاخره احمد آقا آمدید!

_ استاد چند روز است فقط اسم شما را به زبان می اورد.

_ شما؟

_ من پرستار محمدی هستم هر روز سه چهار ساعتی پیشش هستم

_ می تونم استاد را ببینم

_ بله حتمن استاد منتظرتون بود.

_ سلام استاد فرزین

_ سلام احمد جان بلاخره آمدی

_ آره استاد ببخش که این همه طول کشید.

_ عیبی ندارد. احوالت را می دانستم، کشوی ان دراور رو باز کن

_ خدای من اینها چیه؟

_ من همیشه اخبار مربوط به موفقیتهایت را دنبال می کردم. و همه ی آنها را نگه داشتم و بارها خواندم آفرین احمد جان حق شاگردی را خوب بجا اوردی ازت راضی هستم.

_ ممنون استاد جان

_ می دانستم تو لیاقت من شدن را داری

_ استاد آخرین اثرم که تازه تموم کردم را به عنوان پیشکش اوردم. امیدوارم ازش خوشتان بیاید. بفرمایید

_ چقد زیباست این  کار چشمانت نیست

_ نه استاد این را بدون چشمانم فقط با دستانم و قلبم ساختم.

_ این منم اما بیشتر به خودت شبیه است.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *