زهره نبی زاده

روز طبیعت

پرواز

امروز ۱۳ فروردین ۱۴۰۳ ساعت ۲۰:۱۱ است

روز طبیعت است. دیشب ساعت ۱ بامداد خوابیدم. صبح که بیدار شدم گوشی کنار دستم نگاه کردم ساعت ۷:۲۳ بود. یک فایل گذاشتم تا روزم را شروع کنم. صفحات صبحگاهی ام  را نوشتم. و سفارش حال خوب را به روز و جهان دادم و روزم را شروع کردم. 

همه خواب بودند بهترین کار انجام کد نویسی و طراحی قالب بود قسمت فرم مدال و طراحی پنل کاربری را دینامیک کردم. و نهار خوشمزه و بینظیری درست کردم همه بیدار شده بودند. با کمی گپ و گفت گذشت. با دخترم  بعد از ظهر به پارک شهر (بیست و دو بهمن) رفتیم. پارک شلوغ بود سرو صدا از همه طرف به گوش می رسید. بچه ها قسمت بازی ها با شور هیجان بازی می کردند نشستیم و یک دل سیر این شوق و ذوق را تماشا کردیم چطور از سر و کول هم بالا می رفتند. 

بعضی ها کنار تاب ها توی نوبت ایستاده بودند و نوبتی سوار می شدند. یک خانم بزرگ آمد و بدون نوبت با زور بچه های خودش رو سوار کرد هر چند بقیه بچه ها شاکی شدند فایده ای نداشت ساکت شدند تا آنها تاب بخورن و بروند. با دخترم پیاده روی کوتاهی توی پارک انجام دادیم. آنجا را ترک کردیم. به سمت ارگ قدیم بنای عظیم و جالب حرکت کردیم.

ارگ قدیم

وقتی رسیدیم. بوی سیرداغ آش، ما را به سمت خودش کشاند. نزدیک شدیم یک مینی بوس قدیمی از کارافتاده را قرمز رنگ کرده بودند و دو تا خانم آش و چای سرو می کردند. خانم بزرگسالی که بسیار مهربانانه کاسه آش را به من داد و با دخترم روی گنده های درخت نخل که به صورت میز و صندلی درست شده بود نشستیم و آش خوردیم. به اندازه ی بویش خوشمزه و عالی بود. 

گشتی زدیم و گوشه ای نشستیم. ارگ به خاطر شهات امام علی بسته بود. اما پارک روبروی ارگ و بازارچه سیاری که به خاطر تعطیلات نوروز دایر شده بود شلوغ بود.

دیالوگ ها

به دخترم گفتم به دیالوگی که بین آدمها و بچه ها رد و بدل می شود دقت کنیم. چه به هم می گویند؟!

مادر و پسری رد شدند پسر یک دختر بچه ی کوچک بغلش بود.

_ بریم 

_ چرا؟

_ خوب زنگ زده گفته بیاین

از کنارمان رد شدند.

 مردی از دست پسر چهار پنچ ساله اش که مدام گریه می کرد و جیغ می کشید حرصی شده بود. و کتکش می زد. تا حرصش خالی شود. عموی بچه دخالتی کرد و گفت عمو جان بیا با هم برویم اما پدر ممانعت کرد. مادر بچه از راه رسید بچه را برداشت و از کنار ما رد شدند. و پشت سرش بقیه خانواده رفتند. و پدر بچه غرغر کنان رد شد و رفت. 

چند خانم مسن رد شدند. با گروهی از فامیلهایشان برخورد کردند. سلام و احوالپرسی کردند. یکی از آنها نوزادی همراهش بود و یکی از زنها گفت:

_ چرا با بچه ی کوچک آمدی؟

_ توی خونه خسته شده بودم اومدم گشتی بزنم دلی به باد بدهم.

_ حالا برو چرخی بزن اما توی شلوغی مواظب بچه باش. 

دخترم خسته شد. گفت مامان برویم خانه،  باید کلی کار انجام دهم. و ما برگشتیم. این شلوغی، رفت و آمد، سر وصدا، شادی بچه ها شهر را زنده می کند.  من عاشق حال و هوای عید و این جشن و شادی مردم هستم. لذت بردم خدایا شکرت. 

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *