زهره نبی زاده

استعداد

تفکر ذهن

استعداد

مغز و استعداد

اولین مطلبی که در بحث آموزش باید تکلیفش را روشن کنیم بحث استعداد است. آیا ما باید در کاری استعداد داشته باشیم تا پیشرفت کنیم؟ آیا همه استعداد داریم ؟ آیا خدا وقتی انسانها را آفریده است آنها را دسته بندی کرده که هر کدام چه استعدادی داشته باشند؟ اگر همه استعداد داریم آیا نقشی در ظهور و پرورش آن داریم؟ آیا ما موجود معصومی هستیم، که دست تقدیر آن را به هر سمت بخواهد می برد و ما هیچ اختیاری نداریم؟

خدا برای ما نخواسته، خدا ما را دوست ندارد ما که بنده ی ویژه ای نیستیم.  استعداد خاصی نداریم. سر نوشت ما همین است بیشتر از این نمی توانیم رشد کنیم.

ما همیشه این بهانه ها و انتظارات را داریم که  توسط کس دیگری شناخته شویم. و او استعدادمان را کشف کند و با حمایت و هدایت او استعداد در ما شکوفا شود. ما می توانیم بهانه های زیادی برای نداشتن استعداد و شکوفا نشدنش بگیریم.

همه ما انسانها دوست داریم  استعدادهایمان  شکوفا شوند، ویک نسخه راحت و آسان برای یک زندگی ایده آل داشته باشیم و یک زندگی با رفاه کامل را تجربه کنیم. این رویایی غیر ممکن نیست اما بسیاری از ما برای زندگی کردن در این رویا، مسیرهای اشتباهی را  انتخاب می کنیم که مسیر اصلی را دور بزنیم. و این کار خیلی برایمان گران تمام می شود. و تنها مسیر درست شناخت خودمان است ما باید  بدانیم این یک اصل است.

ما حاضر نیستیم روی خودشناسی و درک درست از خودمان، وقت و انرژی  بگذاریم تا به توانایی ها و استعدادهایمان واقف شویم و آنها را شکوفا کنیم. ما باید  ذهنی پرسشگر داشته باشیم و با اندیشه کردن، تفکرات ذهنی خود را تقویت و رشد دهیم تا به مسیر درست هدایت شویم. اصلا مهم نیست که چه زمانی و از کجا شروع کنیم همین که در مسیر درست باشیم همه چیز خیلی سریع اتفاق می افتد.

ذهن پرسشگر

ما با ذهنی که لوح سفید و پاکی است و هیچ دانشی نسب به این عالم ندارد؛ دنیا می آییم. ما در سالهای نوزادی و کودکی  بر اساس انواع حسی که درک می کنیم خودمان را توانا در انجام هر کاری می دانیم. ما اوایل کودکی درکی از استعداد نداریم. اگر این طور نبود ما حتی راه رفتن را یاد نمی گرفتیم زیرا بعد از چند بار افتادن می گفتیم  استعداد راه رفتن ندارم. این مشخص است ضمیر ناخودآگاه ما این درک را دارد که با تمرین و استمرار از پس انجام هر کاری بر می آید.

ما احتیاج داریم که در تمام طول عمرمان ذهنمان نسبت به ناتوانی سفید باشد. ما در بچگی تقریبا تمام کاری که باید انجام می دادیم را دوست داشتیم  خودمان تجربه کنیم. از راه رفتن، حرف زدن، بستن بند کفش، غذا درست کردن و شرکت در انواع مسابقات دانش آموزی را تجربه کرده ایم.

چرا؟ چون این توان و استعداد را در خود می بینیم چون باور” تو نمی توانی” در ما شکل نگرفته است. و از تجربه کردن هیچ هراسی نداریم. اما هنگامی که ما بزرگ می شویم  با شرایط سخت و موانع بزرگ روبرو می شویم و تحت شرایطی این  باور که” تو نمی توانی” در ما شکل می گیرد از بروز استعداد و توانایی های خود  جلوگیری می کنیم.

در این مسئله عمیقتر شویم من یک سوال می پرسم. این استعداد چطوری در وجود من شکل می گیرد؟ همه ی ما اعتقاد داریم که مغز نوزاد یک لوح سفید است و هیچ چیز روی آن حک نشده و این خود نوزاد، خانواده، جامعه و محیط است که نقش موثری در شکل گیری ان دارد. پس نقش آن استعدادی که می گوییم  روی این لوح سفید است چه می شود!؟ یا ما می توانیم به سفید بودن ان اعتقاد داشته باشیم یا روی یکسری چیزهای که روی آن حک شده است! و می تواند استفاده کند! این یک تناقض است # شما به چی اعتقاد دارید کدام را می پذیرید و قبول دارید چه حرفی را باور می کنید؟

باور من این است. ما جسمی و مغزی کاملا سفید دنیا می آییم؛ سفید از نظر محیطی و شرایطی که در ان قرار گرفته است و این جهان مادی جهانی کاملا ناشناخته برای ذهن ما است. پس از بدو ورود و تولد باید با این جهان آشنا شود و برای همین این حواس پنج گانه به او عطا می شود تا بتواند این دنیا را کم کم تجربه کند و روی لوح سفید ذهنش همه چیز را حک کند و درک کند که در چه عالمی و برای چه منظور و رسالتی فرستاده شده است.

حالا منظور از این  رسالت چیست؟  این درک و ذهن و اساس کار کرد این حواس از کجا می آید؟ از عالمی ماورایی که قبلن ما در آنجا بوده ایم. حالا ما با اسباب و وسایل این دنیایی برای کشف این محیط از عالم دیگر برای مدت محدود فرستاده شده ایم. برای درک بیشتر به مقاله تربیت رجوع شود.

یعنی ما جسم مغزی  با روح ذهنی هستیم، که این روح  بسیار آگاه به امور این دنیا است. و این آگاهی در بطن ذهن این دنیای ما فراموش شده است  کار روح ما همین یادآوری و کسب تجربه ای برتر از خلقتمان است. و روح این کار را  با حواسی که به ما داده شده است  و این حیاتی که در آن می توانیم توانایی ها و استعدادهایمان را شکوفا کنیم انجام می دهد.

یعنی بکار گیری حواس برای  یادگیری یک مهارت. در این زمان ما درک می کنیم که من عاشق این کار هستم. چرا؟ چون اندیشیدن به آن مهارت را خوب یاد دارم.  و از انجامش  لذت می برم و انگار برای این کار ساخته شده ام.

پس ما روحی هوشیار هستیم، از عالمی دیگر که ذهنش نسبت به این عالم سفید است؛ و طی مراحل تکاملی   جسممان  با حواسش از این عالم کسب تجربه و استعداد می کند.

ما هر چقدر در یادگیری مهارتهای مختلف  از زندگی تجربه کسب کنیم .  به استعدادهای بیشتری در خودمان می رسیم.  و هر چقدر که دایره ی این یادگیری را در یک مهارت  متمرکز تر کنیم به استعدادی عمیقتر از آن مهارت می رسد.

انسانی که در جهت درست استعدادش و رشد و شکوفایی خودش حرکت می کند احساس رضایت و خوشنودی و نزدیکی به الوهیتی در عالم والا را دارد. این یکی از بهترین و والاترین اشکال  اثبات وجودی و نزدیکی به روحمان در عالم دیگر است.

اگر ما به کشف استعداد خودمان اهمیت بدهیم و مهارتمان را افزایش دهیم و تمرینات بیشتری داشته باشیم و از زمان در اختیارمان مفیدتر استفاده کنیم به روح خودمان نزدیکتر می شویم. و درک بهتری از این عالم داشته باشیم بیشتر عاشق خودمان و استعدادمان می شویم.

این استعداد و کسب مهارت و سرخوشی روحمان، مثل دو سر یک کلاف می ماند؛ هر طور بپیچید در یک خط و مسیر هستند. یا به هم می رسند یا از هم دور می شوند و جدای ناپذیرند. اگر در جهت رشد استعداد، یادگیری و تمرین آن کوشاتر باشید این دو مسیر مستقیم  به هم نزدیک می شوند. اگر در جهت رشد استعداد ضعیفتر باشیم این کلاف پیچیده تر و دور از هم می شوند.

نتیجه اینکه ما در بطن روحی خود همه گونه توانایی و استعدادی را  داریم. فقط اینکه ما بعد از ظهورمان در این دنیا  دوست داشته باشیم که از چه توانایی و استعدادی  استفاده کنیم برمی گردد.

برای همین ما انسانها این همه متفاوت عمل می کنیم. و استعدادهای گوناگونی در جامعه رشد می کند.  با افزایش توانایی در یک مهارت و شکوفا کردن ان و یگانه کردن خود دران توانایی، رشد و پیشرفت بهتری خواهیم داشت. و هیچ محدودیتی برای این رشد نداریم. ما هر چقدر بیشتر پیشرفت کنیم  به شادی حقیقی، که رسیدن به معبود در عالم هوشیار وجودمان است بهتر می رسیم.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *