زهره نبی زاده

یادداشت روزانه

یادداشت

 

امروز 18 مهرماه 1402

 

امروز در وبینار استاد شاهین کلانتری شرکت کردم. موضوع برنامه شعر بود. و دانیال مرادی، جوان پرشورو بی نظیر اجرا داشت.  چندین شعر خواند. یک نفر نوشت این شعرها حسی به من نمی دهد. به من هم هیچ حسی نمی داد.

از خودم پرسیدم من چرا توی این وبینار هستم وقتی حسی به من نمی دهد؟

 به خودم گفتم هستم تا یاد بگیرم و احساسات را درک کنم.

من هستم تا احساسات خودم را بشناسم و درک کنم. دیگران مرزی هستند برای شناخت خودم.

بعضی مواقع از شعر حالم بد می شود چون هیچ حسی درک نمی کنم. در حالی که دیگران به به، چه چه، می زنند

می دانم ایراد از من است.  روح شعر را درک نمی کنم. ما باید به دنیای احساسات شاعر وارد شویم تا بتوانیم  احساسات او را درک کنیم. بعضی مواقع هم از خواندن شعر لذت می برم. اما عمیقن درکش نمی کنم.

 هر نفر از دروازه دید خودش وارد ذهن شاعر می شود. هر کس آنطور که دوست دارد معنی می کند. و انتظار دارد دیگران هم همان طور معنی کنند. بعضی ها هم مثل من شاید نتوانند داخل ذهن شاعر بروند. اجازه ی ورود می خواهد.

من معنای مستقیم، ساده و شفاف را دوست  دارم. در لفافه حرف زدن شاعر، و کشف روح شعر کار من نیست.

کشف روح شعر

بله، افرادی کشف روح شعر را دوست دارند. اما من دوست ندارم. این بازی نیست این روح یک نفر است که در جریان زمان  زندگی می کند. وقتی نمی فهمی ادای فهمیدن را بازی نکن شجاع باش و بگو که نفهمیدم.

شعر گونه ای از سخن گفتن است که زنده است، و تا ابد در روح شاعرش زندگی می کند. باید با ملاحضه برخوردکنیم.

ای کاش شاعرها روی جعبه شعرهایشان می نوشتند مواظب باشید شکستنی است. تا هر ناشی آن را حمل نکند.

درک شاعر، احساس می خواهد. روح شناسی می خواهد. خاک صحنه خوری می خواهد. سالها در میان شعرها زندگی کردن می خواهد.

 شاعر تصویری را در عمق جانش دیده که هرگز قابل رویت برای دیگران نیست. هر کس بتواند از پله های نگاه شاعر پایین برود بهتر می بیند و معنی می کند. اما هیچ کس به جزء خود شاعر به پایین ترین پله دسترسی ندارد.

و هر کس آن طور حظ می برد که درک می کند. لطفن به حظ بقیه ناخنک نزنیم.

می دانم پی بردن به این موضوع و اعتراف به آن شجاعت می خواهد، اعتراف به ندانستن، اعتراف به احساسات را درک نکردن. اینکه عمری را بیهوده سر کردم. اعتراف به اینکه عمرم به خواب و خور و مشغولیات بی اهمیت گذشت.

اما همین مشغولیات بی اهمیت مرا واداشت که به دنبال جریان مهمی در زندگیم بگردم.

حالا می فهمم چرا در جایگاه یک درصدی های جهان نیستم؟!

 

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *